یک ساعت مانده به غروب وارد سلمانی می شوم-همانی که شما بهش می گوید آرایشگاه-.سلمانی حسابی تحویلم می گیرد و سبزیم را پاک میکند. از شش سال پیش که بچه دبیرستانی بودم و موهایم را با ماشین شماره12 میزدم تا امروز که بچه دانشگاهیام و موهایم را مثل این جوانان جاهل راست میکنم ماهی یک بار یا دو ماه یک بار سری به این سلمانی زدهام.
سلمانی بحثی را که احتمالا آمدن من قطع کرده بود با مشتری پیرمردش ادامه میدهد:«زن یعنی آشپزخانه.فقط آشپزخانه.رانندگی و کار و بیرون خانه به زن ربطی نداره و خارج دینه»نظریات آقای سلمانی با مجلهای "ندای بیداری"که کنار من قرار دارد و جهت رفاه حال مشتریان گرامی و جلوگیری از سر رفتن حوصلهاشان تا زمانی که نوبتشان برسد،توسط آقای سلمانی ابتیاع شده کاملا ست هستند.من هم هرازگاهی جهت جلوگیری از سر رفتن حوصلهام این مجله را تا رسیدن نوبتم ورق میزدم.وقتی نوبتم میشد و مینشستم روی صندلی آقای سلمانی میپرسید:«استفاده کردی؟»سری تکان میدادم.
میپرسد:«بالاخره رفتی دانشگاه؟»میگویم:«بر هم گشتم*».این آقایان سلمانی هربار که رفتهام مویم را اصلاح کنم این سوالاتی اینگونه پرسیدهاند.«سال چندمی؟»«تاز امسال اومدم شهر و سال اولم» «بالاخره دبیرستان رو تموم کردی» «خونه عمهت اتاق اجاره کردی؟» «مبارک باشه رشتهی خوبی قبول شدی.عکست رو زده بودند...»
میگوید:«چطوری کوتاش کنم».همیشه برای من توضیح اینکه چطوری موهای سرم را کوتاه کنند سخت بوده.بچه که بودیم پدر به سلمانی گفته بود سر ما رو شماره12 بزند و ما(من و برادرانم) حق انتخاب نداشتیم.بعدها که بزرگ شدیم دیگر پدر به سلمانی چیزی نمیگفت و دستوری نمیداد و ما هم نمیدانستیم به سلمانی چه بگوییم.البته اگر موی سر ما خلاف عرف جامعه کوتاه یا اصلاح شده بود پدر از بس که در مورد اهمیت هماهنگ بودن با عرف جامعه صحبت میکرد پوست سرمان را میکند.اما همین پدر در سایر موارد که عمل خلاف عرف را دوست داشت و یا میخواست ان را توجیه کند میگفت:«ما واسه مردم زندگی نمیکنیم».میگویم:«این بغلها و پشت سرم را زیاد کوتاه کن اما موهای جلو سرم را کم».البته خیلی مبهم این حرفها را زدم بطوری که خودم هم نفهمیدم چی گفتم.میگویم:«شما بهش می گید "تیفوسی"» و خیال خودم را راحت میکنم.تقصیر پدرم است باید در بچهگی به ما کمی حق انتخاب میداد.
سلمانی شماره دو برمیگردد.خبری را به همکارش(سلمانی شماره یک) میرساند.به دلیل دیر حاضر کردن مانتوی دختر آقای سلمانی شماره یک توسط آقای خیاط سیل فحش است که نثار آقای خیاط و مادر محترم و سایر بستگان مونث خیاط میشود.
میپرسد:«چطور است؟» گرچه مطمئن نیستم اما میگویم:«خوب است».یک اسکناس پنج تومانی می دهم سه تومانش را پس میدهد و خداحافظی میکنم.آن موقعها که یک بچه دبیرستانی بودم یک اسکناس پانصدی میدادم و خداحافظی میکردم.
*:نمیدونم همچین ترکیبی وجود دارد یا نه؟
روز پزشک برای من دستآورد و خیر و برکتی نداشت بجز تگ شدن همراه جمیعی از همکلاسیها در عکسی که جمیعی دیگر از همکلاسی ها و جوجه دکترها شیر کرده بودند.وقتی کامنتهای عکسهای مذکور را میخواندم،از بس این جمیعی از همکلاسی ها و جوجه دکترها به جمیعی دیگر از همکلاسیها و جوجه دکترها نان قرض داده بودند. نزدیک بود بالا بیاورم و روزهام باطل شود-به طور غیر مستقیم خواستم بگم من روزه بودم که ریا نشه-
یکی از همکلاسیها که خیلی احساس آدم حسابی بودن میکند و در خانوادهاشان جملگی پزشکاند برایم یک پیامک محترمانه فرستاده بود و این روز رو به من سپید پوش محبوب جامعه تبریک گفته بود-البته شک ندارم این پیامک رو یکی از داداشهای دکترش براش فرستاده بود و اون هم واسه همه فوروارد کرده بود-.یکی دیگر از همکلاسیها که احساس بامزه بودن میکند پیامکی مثلا بامزه با موضوع روز پزشک فرستاده بود که من هم برای اینکه16تومنش هدر نرفته باشد تبسمی کردم-البته در این مورد هم شک ندارم این پیامک رو داداش بزرگش که پزشک است یا خواهرش که دندانپزشک است برایش فرستاده بود و اون هم واسه همه فوروارد کرده بود-
دست به دامان پدر شدم که به بهانه این روز مبارک اندکی نقدینگی وارد جیب مبارک کنم اما پدرم بیدی نبود که با این بادها بلرزد و میوههای نداشتهاش بریزد زمین و رهگذری از آنها بهره ببرد.
پ.ن:روز پزشک بر همه پزشکهایی که به مردم خدمت میکنن و رشوه نمیگیرند مبارک باشه.امیدوارم روزبهروز بر تعداد اندکشون افزوده بشه
کل ماه رمضان و ماه های قبلش شبها بیدار بودم...لپتاب در بغل یا موبایل در دست...آقای پدر هرازگاهی جوش میآوردند...حتی یک بار تهدید کردند خودم و لپتابم را میاندازند توی کوچه...شبهای قدر یکی یکی دارند میایند...اگر طبق معمول نخوابم و با موبایل و لپتاب ور بروم آقای پدر میگوید:«خاک تو سرت،در این شب مبارک مشغول لهو و لعبی»...اگر هم بخوابم باز دهنم سرویس است و آقای پدر میگوید:«خاک تو سرت،این همه شب نخوابیدی،یه امشب باید نمیخوابیدی که خوابیدی»...اگر آقای پدر هم اینها را نگوید این نفس لوامه که آدم را راحت نمیگذارد... با پسر دایی که او نیز همواره مورد لطف والدینش بوده است قرار گذاشتیم که شبهای قدر را برویم مسجد محل...قرانی بخوانیم و دوگانهای بگذاریم
یک دانشجوی پزشکی آمد اینجا و در کامنتی از من دعوت به عمل آورد که در ختم گروهی قرانشان شرکت کنم...من هم گرچه زیاد دنبال ثواب اخروی و جمعآوری امتیازات بیشتر برای قیامت نیستم و حتی فکر نمیکنم که تلاوت قران به خودی خود ثوابی داشته باشد اما با کمال میل پذیرفتم...خلاصه این شبهای قدر بشینیم کمی هم برای روحمان مایه بذاریم
اگر شما هم میخواهید در ختم گروهی قران از نوع وبلاگستانیش شرکت کنید اینجا رو کلیک کنید
آن موقع که من به جرگه عینکی های مملکت پیوستم خواهر کوچکم دنبال کوچکترین فرصتی می گشت که من عینک هایم را گوشه ای بذارم و او از کمین گاهش بیرون بجهد و عینک های من را چشمش بذارد.می گفت دوست دارد عینکی شود.
اوایل زمستان 89 خواهرم با یک برگه از مدرسه برگشت خانه.برگه نوشته بود که خواهرم را باید ببریم پیش بینایی سنج.گویا در مدرسه بینایی شان را سنجیده اند!و خواهرم جهت چندتا از آنEها را بلد نبوده.
خواهر گرامی را بردند پیش کارشناس بینایی سنجی _که در شهر ما بهشان می گویند "دکتر"- تا بیناییش را بسنجد!.خواهرم به آرزویش رسید و به جرگه ی عینکی های مملکت پیوست.
خواهر گرامی طوری ماجرای معاینه شدن و انتخاب فریم عینکش را با جزئیات تعریف می کرد که یک لحظه به این فکر کردم که ممکن است ما از نوادگان "بیهقی" باشیم.بعدش بهش پیشنهاد کردم یک وبلاگ بزند و مغز ما را سر سفره غذا به جای غذا نخورد که البته مادرم جواب دادند که او را هم مثل خودت معتاد نکن،دخترم می خواد ادامه تحصیل بدهد.
شش ماه از عینکی شدن خواهرم گذشته.در این شش ماه عینکش را اصلن چشمش نگذاشته و در چند میلی متری تلویزیون می نشیند و ساعت ها برنامه بی پایان کودک را می بیند.
خواهر گرامی را چند روز پیش بردم پیش خانم دکتر کارشناس بینایی سنجی! شماره چشمش دو برابر شده بود.خانم دکتر کارشناس بینایی سنجی فرمودند که باید عینکش را مرتب چشمش بگذارد و دور از تلویزیون بنشیند و هر نیم ساعتی که تلویزیون نگاه می کند به چشمش استراحت بدهد.
در این دنیا عینک های زیادی هستند که دوست داریم به چشم بذاریمشان اما غافل از اینکه تحمل یک لحظه دیدن دنیا را با آنها نداریم
امروز روز دندانپزشک بود.تقویم ها را که بگردی روز دندانپزشک را پیدا نمی کنی(البته بجز سالنامه سلامت). لزومی هم ندارد که در اولین روزهای سال و در این هوای بهاریی مردم را یاد درد دندان و خالی شدن جیب هایشان انداخت.
دیشب بچه های ترم سه به قول خودشان«توی سال90،توی دقیقه 90،بعد برنامه90»تصمیم گرفتند که مراسمی را برای روز دندانپزشک ترتیب بدند.اما در این راه نهاد رهبری اساسی چوب لای چرخشان گذاشته بود و به سختی مجوز مراسم را گرفته بودند.
اول مراسم یکی استاد روانشاسی که ریشش مثل دندان هاش سفید شده بود را نشاندند روی صندلی داغ(البته صندلی نبود و همانطور سرپا ایستاد).استاد متولد1333بود اما از جواب هاش می شد فهمید که هنوز تسترونی برایش باقی مانده.در جواب اینکه بهترین خاطره اش از دندانپزشکی چیه؟گفت:«دندانم درد می کرد،رفتم پیش یه خانوم دکتر زیبا،وقتی دستش رو گذاشت رو سرم گفتم:دستت رو برندار خوب شد».از استاد پرسیدند:«توی زندگی عاشق کی یا چی هستین؟»و در جواب گفتند:«من هم مثل پیغمبر عاشق بوی خوش و یه چی دیگه هستم که خودتون می دونید چیه».
بعد استاد کیک رو برید و نوبت معارفه شد.و ما حسابی به سوتی ها و حاظرجوابی بچه ها خندیدیم.من هم می خواستم برم اما هرچی من جواب آماده کرده بودم رو نفرات اول تا چهارم گفتند.(عین چی دروغ گفتم،جراتش رو نداشتم).
در کل امروز روز خوبی بود.اما به نظرم باید امروز را به دندانپزشک هایی تبریک گفت که پارو دست گرفته و مشغول جارو کردن پول از جیب های مردم هستند نه به من دانشجو دندانپزشکی ترم اول که با وام دانشجویی صورتم رو سرخ نگه می دارم.
عنوان پست:امروز روی وایت برد کلاس نوشته بودند"روز خودم،روز خودت،روز خودش،روز خودمان،روز خودتان،روز خودشان مبارک"
لینک مرتبط:وجه تسمیه روز دندانپزشک،هر آنکس که دندان دهد...از دندانپزشک کاذب
وجود نماینده در هر کلاسی برای سپر بلای بقیه شدن لازم است.و کلاس ما هم از این قضیه مستثنی نیست.اما هیچ کس در کلاس ما جرئت تقبل چنین مسولیت سنگینی را نداشت و همه از جواب پس دادن در قیامت می ترسیدند و هر کسی بار سنگین این مسولیت بر شانه های دیگری می انداخت.
از آنجا که هیچ کسی کاندید نمی شد پس ا.ن.ت.خ.ا.ب.ا.ت هم نداشتیم.بلاخره ریش سفیدان کلاس تدبیر اندیشیدند که دموکراسی غربی را بی آبرو کرد و به گوشه ای خزاند.
تدبیر هم این بود که اسم بچه ها را روی تکه های کاغذ می نویسم و مچاله اشان کرده و سپس داخل مشت یکی از دوستان قاتی می شوند و کاغذها را برمی داریم.آخرین نفر نماینده می شد.
مقدمات کار همه آماده شد.استرس و ترس همه را گرفته بود.بچه ها حلقه اتحاد تشکیل داده بودند.انگار فینال جام جهانی است و کار به ضربات پنالتی کشیده شده.
کاغذهای مچاله شده را یکی یکی برمی داشتند اما اسم من باز توی مشت همکلاسیم بود.ما دوازده نفریم.و فقط چهار نفر مانده اند و من هم یکی از آن چهار بیچاره.در ان دقایق احساس حافظ را هنگام سرودن بیت «آسمان بار امانت نتوانست کشید/قرعه فال به نام من دیوانه زدند.»داشتم.سه نفر مانده اند و من همچان در مشت همکلاسی.دو نفر و احتمال یک دوم.خدایا خودت رحم کن.شانه های من را ببین و این بار سنگین را.کاغذ را برمی دارند.اسم من خوانده می شود.به خیر گذشت.
و باز اثبات شد که «سر بیگناه پای دار میره اما بلای دار نمیره»
غالب اوقات جلوی مغازه بود
با جوان های سالم
تظاهر می کرد که او هم سالم است
اما امروز آنجا نبود
از جلوبی مغاز ه رد می شد
دستش را بلند می کرد
یعنی سلام
اما آگهی ترحیمش جلوی مغازه بود
یعنی خداحافظ
عباس بیماری قلبی داشت.
یک ماهی سکته کرده لود و داخل خانه بود.
این چند روز کمی حالش بهتر شده بود و می آمد بیرون
اما دیروز حالش بد می شود
راهی می کنند که ببرندش بیمارستان قلب کرمانشاه
اما وسط راه تمام می کند
عباس جوانی بود 25تا30ساله
بدنش حالت عادی نداشت
سرش را راست نمی توانست نگه دارد
به خاطر حرکات غیر عادی سرش
آدم خیال می کرد شیرین عقل است
از رفتن عباس ناراحت شدم
انگار که سال هاست که می شناسمش
اما از یک بابات خوشحالم
خوشحالم که با عباس مثل یک آدم سالم و عاقل رفتار کردم
هیچ وقت مسخره اش نکردم
سلامش را جدی پاسخ دادم
یک روز شاگرد کارگاه آلومینیم
یک اردنگی زد به عباس کرد
وقتی این خبر را شنیدم
نزدیک بود گریه کنم
آخر عباس نمی توانست از خود دفاع کند
دوست دارم بدانم
وقتی آن شاگرد خبر مرگ عباس را شنید
چه حالی شد؟
سه توی یک خوابگاه،هم اتاقی بودیم.
سه سال توی دبیرستان،هم کلاسی بودیم.
بچه زیاد درسخونی نبود
اما می تونست حداقل پرستاری قبول شه.
هر روز دنبال دوست دختری تازه بود
پدرش توی یک تصادف صدمه دید
سال کنکور گفت:کنکور باشه واسه سال دیگه امسال نمی تونم.
دومین سال رو هم توی یک خوابگاه بود.
میان یه عده بچه دبیرستانی.
روز کنکور توی یک اتاق بودیم.
بغل دستیش گفت:10تا سوال رو هم جواب نداده.
امروز دیدمش.
توی یه دستش دریل بود
میون انگشتای دست دیگش یه سیگار
موقع روبوسی بوی سیگارش حالم رو به هم زد.
گفت:کابینت کاره
مغازش نزدیک خونه ی ما بود.
خدا کنه توی همین وضعیت بمونه.
شغلش رو ترک نکنه.
به سیگار قانع باشه.
خدا کنه از بد بدتر نشه.
بعدازظهر که پدرم از مغازه برگشته بود و بعد از صرف نهار کناری بخاری داشت چرت می زد و چشمانش نشان می دادند که خیلی دلش هوای خواب نیمروزی را کرده.من هم آمدم نقش یک بچه خوب از همان هایی که گلی از گلهای بهشت هستند را بازی کنم و گفتم شما بخوابید من می روم مغازه تا شما هم بیایید.
هنوز چند دقیقه از خانه دور نشده بودم که باران شروع کرد به باریدن و من هم چتر نداشتم.بارانی می بارید که به قول بزرگ علوی قطرات پشت سر همش زمین را به آسمان می دوخت.من هم توی کوچه ای تنگ اندک سرپناهی پیدا کردم اما باران قصد بند آمدن را نداشت و مدام می بارید. کنار در یک خانه نشسته بودم و هر آن انتظارش می رفت که بیایند و بگویند:«پدر سوخته جلوی خانه ی مردم چکار می کنی؟چرا مزاحم ناموس مردم می شوی؟بدهم110پدر پدر پدر سوخته ات را دربیاره؟».بارن بند آمد و راه افتادم سمت مغازه چند دقیقه بعد باران نبارید اما تگرگی شروع به باریدن کردن و باد هم با سرعت آن را به سر و صورت من می زد شانس آوردم از آن تگرگ تخم مرغی ها نبارید.خلاصه با هر زحمتی بود خودم را رساندم مغازه.آنجا هم شباهت بسیاری به سردخانه داشت.
حوالی غروب پدرم من را فرستاد خانه عمه ام دنبال چیزی.یک هم روستائیم لطف فرمودند و من را تا نزدیکی خانه ی عمه ام رساند.به شدت بارن و تگرگ می بارید و برف پاک کن کم آورده بود.من در این لحظات مردم پریشان و هراسان را می دیدم که به دنبال سرپناهی می گشتند و برای اولین بار حس یک آدم مرفه را تجربه کردم.اما ای دل غافل این رفاه قبل از بدبختی بود(همان آرامش قبل از طوفان)
رفتم خانه عمه ام و گفتند جنس مذکور را ندارند.من هم دست از پا درازتر می خواستم برگردم.وقتی خواستم از خیابان رد شوم دیدم سیلی به پا شده در حد پاکستان و هیچکس نمی تواند از خیابان رد شود.ما در این ور و عده ای در آن ور گیر کرده اند.هرازگاهی یک نفر دل به دریا می زد و رد می شد.اما بقیه مردد بودیم.به سمت راست پیاده رو رفتم تا ببینم آنجا عمق آب چقدر است و آیا می توانم با شنا عبور کنم!! دیدم نه،آنجا بدتر است.این بار به سمت چپ رفتم دیدم باز این حکایت است.یک مدرسه دخترانه بود که دانش آموزانش این ور خیابان گیر کرده بودند.یک وانتی که درود خدا بر او باد آنهایی را که آنطرف خیابان بودند سوار کرد و آورد این ور.در مقابل این بحر قلزم گیر کرده بودم و چقدر دلم می خواست موسی باشم و عصایم را بیندازم داخل آب و آب باز شود و بروم آنطرف خیابان.
در تمام این مدت به این فکر می کردم که جناب "الکساندر گراهام بل" چرا تلفن را اختراع کرد؟چرا به ذهن پدرم اصلن این فکر خطور نکرد که تلفنی هم هست که می توان با آن زنگ زد و پرسید:«خواهر جان فلان چیز را دارید رامین را بفرستم دنبالش؟»
خلاصه به هر ترتیبی بود راه نجاتی یافتم و از خیابان رد شدم.باران می بارید و دور و بر من از آن چتر فروش هایی که در این مواقع متل قارچ سر از خاک بیرون می آورند نبودند.وقتی که یک چتر خریدم .باران بند آمد و باد شروع کرد به وزیدن.به هر زحمتی بود خودم رساندم خانه.
فهیم نوشت: خیلی شانس آوردم که صاعقه بهم نزد.
در ادامه مطالب عکس هایی از بارن امرروز را ببینید.
امروز چندتا بچه ی دبستانی جلوی مغازه بودند.یکیشان که از بقیه چاق تر بود از یکی دیگه شون پرسید«توی محلتون کی رو نمی تونی بزنی»اون هم گفت:«همه رو می تونم بزنم».که یکی دیگه از بچه ها گفت:«دروغ میگه نمی تونه من رو بزنه»وبعد اون دوتا افتادند به جان همدیگر.
ببینید چقدر ارزش هایمان جابه جا شده اند؟اصلا شاید از اول هم اینجوری بودند.دیگر به بچه های دبستانی هم امید ندارم.