---------------------

----------------------

---------------------

----------------------

هر چی زور زدم هیچ عنوانی به ذهنم نرسید

سرگرم خواندن یک جزوه آموزش داستان‌نویسی بودم...داستان نویسی برایم جالب و حتی شگفت‌انگیز است...خدای دنیای داستان خود بودن جالب است و حتی شگفت‌انگیز...شخصیت‌ها را می‌سازسی...زمان و مکان را معین می‌کنی...با کمی ذوق و استعداد و علاقه می‌توانی یک داستان خوب بنویسی...خداگونه دنیایت را می‌سازی...و بعد می گویی بابا دمت گرم،فتبارک‌الله و از این حرفا...حالا اگر ارشاد عزیز گیر نداد و بخت باهات یار بود و هزاران عامل دیگر را که جور کردن همه‌اشان با پول میسر است توانستی جور کنی آنوقت می‌شوی آقای نویسنده(شاید هم خانم نویسنده)...اگر هم مثل من آه در بساط ندارید می‌توانید آن را در وبلاگ‌تان بگذارید که هم دو نفر بخوانندش تا دماغ نویسنده نسوزد و هم...و هم...دیگه همین چیز دیگری برایتان ندارد


یک داستان یا رمان خوب در ذهنم مشغول طی کردن مراحل جنینی است...فعلا در مرحله جایگزینی  است...البته بزودی سقطش می‌کنم...این داستان،داستان زندگی خود من است...گذشته‌ام،این روزهایم و آینده‌ام...اما این داستان کمی تلخ است.


قهرمان داستان در روستایی به دنیا آمد...از بچگی می‌خواست دانشمند بزرگی شود و به جامعه خدمت کند...دبیرستان را در یک خوابگاه دانش‌اموزی به سختی گذراند...رفت دانشگاه تا دندانپزشک شود آن هم از نوع فهیمش..اما به درسش علاقه نداشت...از بس مشروط شد که با لگد از دانشگاه انداختندش بیرون...پدرش به خانه راه‌ش نداد...گفت:تو دیگر پسر من نیستی...فصل آخر رمان را بطور کامل به ماجرای مرگش در یک جدول در یک شب مهتابی زمستانی اختصاص می دهم.

اما این غم‌نامه را کسی نمی‌خواهد و نمی‌خواند...شاید بتوانم با کمی تغییر باب طبع مردمش کنم...مگر من خدای دنیای داستان خودم نبودم؟...پس چرا این جا هم خودم را بدبخت کنم..داستان را مثل این سریال‌های رسانه‌ی ملی با یک عروسی به خوبی و خوشی تمام می‌کنم...این را همه می‌خواهند و می خوانند...پس داستان را اینگونه عوض می کنم:


 قهرمان داستان در روستایی به دنیا آمد...از بچگی می‌خواست دانشمند بزرگی شود و به جامعه خدمت کند...دبیرستان را در یک خوابگاه دانش‌اموزی به سختی گذراند...رفت دانشگاه تا دندانپزشک شود آن هم از نوع فهیمش... عاشق یکی از دخترهای بچه خرپول دانشگاه شد...پس از سختی‌های فراوان مخ دختر را زد...با هم ازدواج کردند...پدر دختر به عنوان هدیه ازدواج به او یک آی‌پد به همراه آخرین مدل گوشی اچ‌تی‌سی هدیه داد...و اینگونه بود که قهرمان داستان بالاخره به آرزویش یعنی داشتن آی‌پد و گوشی با سیستم عامل آندروید رسید.


پ.ن:هرچی زور زدم هیچ عنوانی به ذهنم نرسید...شما پیشنهادی برای عنوان این پست ندارید؟

نمره مین کلاسو نمی خوام

«درست رو بخون،میفتی ها،ترم اول سخته»این خلاصه نصایح دلسوزانه دوستان و آشنایان است که وقتی من را ولو شده روی تشک یا قوز کرده پشت لپ تاب می بینند،تحویل من درس نخوان می دهند.

البته ولو شدن روی تشک و قوز کردن پشت لپ تاب چندان هم برایم ارزان تمام نشده و همین دیروز برد گروه آناتومی برگ ننگینی از افتضاحات من را رو کرد.بله،مین کلاس شده بودم توی اولین امتحانی دوران دانشجویی.

تصمیم گرفته ام فردا اگر تونستم قبل از ساعت12 بیدار شوم یه سر بروم مرکز مشاوره ببینم می توانند من رو راهنمایی کنند.البته بعید می دانم که قبل ساعت12 بیدار شوم.

بگذارید بیشتر از این ننالم و قصه کوتاه کنم به قول شاعر «دردا که این حکایت شرح و بیان ندارد.»

راستی سال نوتون مبارک باشه.

بعدا نوشت:الان ساعت12و2دقیقه است و من نیم ساعته که بیدار شدم.

 

مشترک شوید

آه،ای برادر

عموی کوچک بنده یک عادتی داشت که به هر زنی که مقداری از خودش بزرگتر می رسید و با آنها بر و بیا داشت میشد مادرش و اون رو "مادر"صدا می کرد.بعدها من تحقیق کردم و به این نتیجه رسیدم که عموی کوچکترم هنگامی که مادربزرگم فوت کرده در عنفوان نوجوانی بوده و این خلا مادر باعث شده بود که به هر زن بزرگتر از خودش می رسیده بگه مادر.

درد من هم درد نداشتن برادر بزرگتره.حالا خواهر بزرگتری هم داشتم باز قابل قبول بود.چه لذتی دارد برادر بزرگتر(یه سه سال بزرگتر منظورمه نه پونزده سال).نه مثل پدرته که اونقد اختلاف سنی دارید که اصلا حرف هم رو نمی فهمید نه مثل برادر کوچکترته که هنوز داره آبنبات لیس می زنه.

چند شب پیش برادر بزرگتر هم اتاقیم آمده بود اتاق ما و شب پیش ما موند و من چقدر به آنها حسودیم شد.دل و می داند و قلوه می گرفتند.قربون صدقه هم می رفتن.گل می گفتن و گل میشنفتن.

آن دسته از دوستانم که چند سالی از من بزرگترند و با هم صمیمی بوده ایم رو همیشه برادر بزرگتر خودم دانسته ام.حالا که بهترین برادر بزرگترم تبریز است و بی برادر بزرگتر مانده ام در به در دنبال برادر بزرگتر می گردم.

یکی از همکلاسی هایم متولد63است.متاهل است و سربازی رفته.یه بوتیک هم دارد.اما بزنم به تخته خوب مانده است و قیافه اش به متولد67می خورد.احساس می کنم برارد بزرگتر خوبی است.یعنی همیشه محبت یک برادر بزرگتر را به همه بچه های کلاس(فعلا براردان)دارد.

فعلا برای پسرخاله شدن با او هم زود است چه برسد به برادر شدن.اما برادر می شویم و من باز برادر بزرگتر خواهم داشت.


مشترک شوید

آسان نمود اول

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول           آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل

                                                                                                               حافظ

پنج ماه پیش که دندانپزشکی قبول شدم.همه چیز را تمام شده می پنداشتم و خیال می کردم خرم از پل رد شده.چون من هم مثل همه ،آن تمثیل مشهور قیف را شنیده بودم.و خیالم راحت بود که سر تنگ قیف را هرجور بود رد کرده ام و سر دیگرش مانند اتوبان است و تخت گاز می روم.

                                                                                                                       

خیال می کردم می روم دانشگاه می خوابم،رمان می خوانم،وبلاگ می نویسم و کال آو دیوتی بازی می کنم و در کنارش هم دندانپزشک هم می شوم و یک پارو می خرم و پول پارو می کنم.اما...

اما همین هفته اول آنقدر درس ها سنگین است که شانه های نحیف من تحملش را ندارند.با گفتن این جمله درس ها سخت اند»برای بچه های بالا خنده ای ملیح و نگاهی عاقل اندر  سفیه تحویل می گیرم که یعنی «عجله نکن،خودش میاد دستت که چطوری بخونی»

خلاصه این همه گفتم که غیر مستقیم بگم که وقت زیادی برای وبلاگ خوانی و وبلاگ نویسی ندارم و من هم مثل توکا نیستانی و گوریل فهیم شاید دوهفته یا هفته ای یک پست بنویسم.اما همچنان می نویسم.

پی نوشت:امروز کنکور تخصص بود با حسرتی عجیب به دکترهایی که وارد حوزه می شدند نگاه می کردم.

مشترک شوید