کل ماه رمضان و ماه های قبلش شبها بیدار بودم...لپتاب در بغل یا موبایل در دست...آقای پدر هرازگاهی جوش میآوردند...حتی یک بار تهدید کردند خودم و لپتابم را میاندازند توی کوچه...شبهای قدر یکی یکی دارند میایند...اگر طبق معمول نخوابم و با موبایل و لپتاب ور بروم آقای پدر میگوید:«خاک تو سرت،در این شب مبارک مشغول لهو و لعبی»...اگر هم بخوابم باز دهنم سرویس است و آقای پدر میگوید:«خاک تو سرت،این همه شب نخوابیدی،یه امشب باید نمیخوابیدی که خوابیدی»...اگر آقای پدر هم اینها را نگوید این نفس لوامه که آدم را راحت نمیگذارد... با پسر دایی که او نیز همواره مورد لطف والدینش بوده است قرار گذاشتیم که شبهای قدر را برویم مسجد محل...قرانی بخوانیم و دوگانهای بگذاریم
یک دانشجوی پزشکی آمد اینجا و در کامنتی از من دعوت به عمل آورد که در ختم گروهی قرانشان شرکت کنم...من هم گرچه زیاد دنبال ثواب اخروی و جمعآوری امتیازات بیشتر برای قیامت نیستم و حتی فکر نمیکنم که تلاوت قران به خودی خود ثوابی داشته باشد اما با کمال میل پذیرفتم...خلاصه این شبهای قدر بشینیم کمی هم برای روحمان مایه بذاریم
اگر شما هم میخواهید در ختم گروهی قران از نوع وبلاگستانیش شرکت کنید اینجا رو کلیک کنید
سرگرم خواندن یک جزوه آموزش داستاننویسی بودم...داستان نویسی برایم جالب و حتی شگفتانگیز است...خدای دنیای داستان خود بودن جالب است و حتی شگفتانگیز...شخصیتها را میسازسی...زمان و مکان را معین میکنی...با کمی ذوق و استعداد و علاقه میتوانی یک داستان خوب بنویسی...خداگونه دنیایت را میسازی...و بعد می گویی بابا دمت گرم،فتبارکالله و از این حرفا...حالا اگر ارشاد عزیز گیر نداد و بخت باهات یار بود و هزاران عامل دیگر را که جور کردن همهاشان با پول میسر است توانستی جور کنی آنوقت میشوی آقای نویسنده(شاید هم خانم نویسنده)...اگر هم مثل من آه در بساط ندارید میتوانید آن را در وبلاگتان بگذارید که هم دو نفر بخوانندش تا دماغ نویسنده نسوزد و هم...و هم...دیگه همین چیز دیگری برایتان ندارد
یک داستان یا رمان خوب در ذهنم مشغول طی کردن مراحل جنینی است...فعلا در مرحله جایگزینی است...البته بزودی سقطش میکنم...این داستان،داستان زندگی خود من است...گذشتهام،این روزهایم و آیندهام...اما این داستان کمی تلخ است.
قهرمان داستان در روستایی به دنیا آمد...از بچگی میخواست دانشمند بزرگی شود و به جامعه خدمت کند...دبیرستان را در یک خوابگاه دانشاموزی به سختی گذراند...رفت دانشگاه تا دندانپزشک شود آن هم از نوع فهیمش..اما به درسش علاقه نداشت...از بس مشروط شد که با لگد از دانشگاه انداختندش بیرون...پدرش به خانه راهش نداد...گفت:تو دیگر پسر من نیستی...فصل آخر رمان را بطور کامل به ماجرای مرگش در یک جدول در یک شب مهتابی زمستانی اختصاص می دهم.
اما این غمنامه را کسی نمیخواهد و نمیخواند...شاید بتوانم با کمی تغییر باب طبع مردمش کنم...مگر من خدای دنیای داستان خودم نبودم؟...پس چرا این جا هم خودم را بدبخت کنم..داستان را مثل این سریالهای رسانهی ملی با یک عروسی به خوبی و خوشی تمام میکنم...این را همه میخواهند و می خوانند...پس داستان را اینگونه عوض می کنم:
قهرمان داستان در روستایی به دنیا آمد...از بچگی میخواست دانشمند بزرگی شود و به جامعه خدمت کند...دبیرستان را در یک خوابگاه دانشاموزی به سختی گذراند...رفت دانشگاه تا دندانپزشک شود آن هم از نوع فهیمش... عاشق یکی از دخترهای بچه خرپول دانشگاه شد...پس از سختیهای فراوان مخ دختر را زد...با هم ازدواج کردند...پدر دختر به عنوان هدیه ازدواج به او یک آیپد به همراه آخرین مدل گوشی اچتیسی هدیه داد...و اینگونه بود که قهرمان داستان بالاخره به آرزویش یعنی داشتن آیپد و گوشی با سیستم عامل آندروید رسید.
پ.ن:هرچی زور زدم هیچ عنوانی به ذهنم نرسید...شما پیشنهادی برای عنوان این پست ندارید؟
آن موقع که من به جرگه عینکی های مملکت پیوستم خواهر کوچکم دنبال کوچکترین فرصتی می گشت که من عینک هایم را گوشه ای بذارم و او از کمین گاهش بیرون بجهد و عینک های من را چشمش بذارد.می گفت دوست دارد عینکی شود.
اوایل زمستان 89 خواهرم با یک برگه از مدرسه برگشت خانه.برگه نوشته بود که خواهرم را باید ببریم پیش بینایی سنج.گویا در مدرسه بینایی شان را سنجیده اند!و خواهرم جهت چندتا از آنEها را بلد نبوده.
خواهر گرامی را بردند پیش کارشناس بینایی سنجی _که در شهر ما بهشان می گویند "دکتر"- تا بیناییش را بسنجد!.خواهرم به آرزویش رسید و به جرگه ی عینکی های مملکت پیوست.
خواهر گرامی طوری ماجرای معاینه شدن و انتخاب فریم عینکش را با جزئیات تعریف می کرد که یک لحظه به این فکر کردم که ممکن است ما از نوادگان "بیهقی" باشیم.بعدش بهش پیشنهاد کردم یک وبلاگ بزند و مغز ما را سر سفره غذا به جای غذا نخورد که البته مادرم جواب دادند که او را هم مثل خودت معتاد نکن،دخترم می خواد ادامه تحصیل بدهد.
شش ماه از عینکی شدن خواهرم گذشته.در این شش ماه عینکش را اصلن چشمش نگذاشته و در چند میلی متری تلویزیون می نشیند و ساعت ها برنامه بی پایان کودک را می بیند.
خواهر گرامی را چند روز پیش بردم پیش خانم دکتر کارشناس بینایی سنجی! شماره چشمش دو برابر شده بود.خانم دکتر کارشناس بینایی سنجی فرمودند که باید عینکش را مرتب چشمش بگذارد و دور از تلویزیون بنشیند و هر نیم ساعتی که تلویزیون نگاه می کند به چشمش استراحت بدهد.
در این دنیا عینک های زیادی هستند که دوست داریم به چشم بذاریمشان اما غافل از اینکه تحمل یک لحظه دیدن دنیا را با آنها نداریم
این سه ماه غیبت من در وبلاگستان مثل غیبت صغری امام زمان بود گرچه به وبلاگ ها سر نمی زدم و کامنت نمی ذاشتم اما از طریق گوگل ریدر(نواب اربعه) همه رو می خوندم و در جریان امور بودم