---------------------

----------------------

---------------------

----------------------

معلم دین ٬معلم زندگی

مهر84سال اول دبیرستان بودم و تازه مدرسه شروع شده بود.همه ی معلم ها داشتند از ما زهر چشم می گرفتند و خودشان را جدی و خشک نشان می دادند که ما پررو نشویم.که آقای ظ با آهنگ راه رفتن همیشگیش و ضبط صوت کوچکش وارد کلاس شد.سلام کرد و بعد با تک تک ما دست داد و خش و بش کرد.با این کار خودش رو در دل ما خوابگاهی های بیچاره جا کرد.

کلاسش را صدای استاد شجریان و گاهگاهی آواز بچه ها پر می کرد.یکی از دانش آموزها ازش پرسید:«بعضی ها می گویند صدای زن حرام است،شما چی می گید؟»جواب داد:«از آن بعضی ها بپرسید که حرام چیست؟».او بود که من را شیفته ی موسیقی سنتی کرد.شیفته ی جستوجوی دین حقیقی کرد.سال بعدش یک موبایل خرید و یک اسپیکر و دیگر از شر نوارهای کاست راحت شدیم و بازار بلوتوس بازی با بچه ها شروع شد.حیف که من آن موقع موبایل نداشتم.

آهنگ راه رفتنش نشان می داد چقدر با انگیزه و سرحال است.اخلاقش همه را به خود جذب کرده بود.یادم نمی رود وقتی برایمان صحبت می کرد چطوری سر ذوق می آمدیم و بعد از مدرسه سینی غذایمان را با نشاط برمی داشتیم و می رفتیم سمت سالن غذا خوری درحالی که چند دقیقه پیش روحمان با غذای صحبت های او و موسیقی سنتی غذا داده بودیم.

من دانش آموز خوابالویی بودم و در اغلب کلاس ها می خوابیدم وقتی سر کلاسش خوابم می برد بیدارم می کرد و می گفت برو یه آبی به صورتت بزن.برایش خیلی مهم بود که همه صحبتش را بشوند و بهش گوش بدهند نه بدین دلیل که زیاد خودش را می گرفت و گوش نکردن را بی ادبی می دانست زیرا مطمئن بود صحبت هایش زنده کننده است و همیشه هم می گفت این ها حرف ها من نیست.

برای من آقای ظ مسیحا نفسی بود که ز انفاس خوشش بوی کسی می آمد.

فهیم نوشت:دوستانی که ف/ی/ل/ت/ر شکن ندارند،برای اشتراک مطالب فقط از گوگل باز و یاهو استفاده کنند.در صورتی که ماوستان را بر روی علامت غیر این دو مورد قرار دهید صحنه ای زشت را شاهد خواهید بود.

(فید دندانپزشک فهیم)

 

مرد پفک فروش

توی این نوع از مطالب با عنوان"یک نفر"درباره ی یک نفر می نویسم.اون یه نفر یک شخصیت مهم سیاسی یا یه بازیگر مشهور نیست.اون یه نفر یه فرد کاملا عادیه.اگه دقت کنین دور بر شما هم پیدا میشه.حالا بریم سراغ اولین نفر

اولین بار توی پارک دیدمش،پفک ها را گرفته بود سمت من یعنی پفک بخر.هیچ حرفی نمی زد طوری که مطمئن شدم لال است.دو سال گذشت و من دوباره مرد پفک فروش را  در حالی دیدم که از جلوی مغازه ی ما رد می شد.پدرم گفت:«خیلی عجیب است با اینکه لال نیست اصلا حرف نمی زند.».یک روز دنبالش کردم تا خانه اش را ببینم آخر می گفتند یک خانه سه طبقه دارد.دیدم وارد خانه ی دو طبقه ی تقریبا قدیمی شد که نمایش سیمانی قدیمی غبار گرفته ای بود.

صبح ها پفک هایش را می اندازد پشتش و زنبیل کهنه ی آبیش را دستش می گیرد.راه می افتد به سمت پارک.عصر ها وقتی برمی گرد.می رود خانه اش و بعد مثل همیشه دستش را کرده داخل جیب هایش و بی اعتنابه همه ی دنیا می آید سوپر مارکت شیر می خرد.و باز بی اعتنا برمی گردد.

برایش فرقی نمی کند بارن ببارد،با بوزد یا هوا گرم باشد.همیشه همانطور است.همیشه حرف نمی زند.همیشه خواسته ام یک جوری یک کلمه از دهانش بشنوم مثلا آدرسی را بپرسم اما هیچوقت جرات نکرده ام آن سکوتش را بشکنم.

مرد پفک فروش مرموز ترین فرد شهر ماست.

***

پی نوشت:می خواهم یکی از این عکس ها رو برای عکسلاگ ماهیچ،ما نگاه بفرستم.به نظرتون کدوم رو بفرستم؟

ادامه عکس ها در ادامه ی مطالب


ادامه مطلب ...